معرفی داستان :

عزیزان داستان از زبون شقایق دختر گوهر بازگو شده با توجه به خاطراتی که از مادرشون براشون گفته شده...

قسمتی از داستان :

توی اتاق خوابیده بودم مامانم از درد به خودش میپیچید ؛بابام کتش را روی دوشش انداخت و فانوس به دست از خونه بیرون رفت ؛ سریع بلند شدم کنار مامانم نشستم صورتش عرق کرده بود زیر لب می نالید "الان اصلا وقتش نبود نمیدونم چرا دردم گرفته یه ماهی مونده به زایمانم..."

بچه بودم نمیدونستم چیکار کنم ؛هول شده بود گفتم مامان من الان چیکار کنم ؟؟
دست به کمر بلند شد هراسون توی اتاق راه میرفت "گوهر جان مادر تو برو بخواب ؛فردا مدرسه داری ..."
روی تشکم دراز کشیدم زیر چشمی نگاهم به مامانم بود ؛صورتش که از درد جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت ...
نمیدونم دوباره کی خوابم برده بود با صدای جیغهای وحشتناک مامانم از خواب پریدم ...
صنم باجی روبروش نشسته بود و دستپاچه میگفت زور بزن اگه بچه به دنیا نیاد هم خودت هلاک میشی هم بچه ؛بلند شدم و با ترس به مامانم خیره شدم ؛صنم باجی تا متوجه من شد ؛ دستم را گرفت و از اتاق بیرون انداخت ... بابام روی پله های ایوون نشسته بود و اشفته سرش را بین دستهاش گرفته بود ؛کنارش نشستم ... صدای جیغ های مامانم هر آن بیشتر میشد و متوجه حال بد بابام بودم؛
یه ساعتی گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت و صنم باجی با دستهای خونی درو باز کرد ...

لینک های دانلود :

پارت یک :دانلود داستان با اینک مستقیم

پارت دو : دانلود داستان با اینک مستقیم

پارت سه : دانلود داستان با اینک مستقیم
عنوان: داستان واقعی